بابا بت

برای ورود به بابا بت بدون فیلتر کلیک کنید

درگاه پرداخت مستقیم | واریز جوایز در کمتر از ۲۴ ساعت

تا ۳۰۰ % شارژ هدیه

ورود به سایت

رمان کنت نعنایی

رمان کنت نعنایی

دانلود رمان کنت نعنایی pdf دانلود رمان کنت نعنایی دانلود رمان کنت نعنایی از مریم مولایی کنت نعنایی پارت1

شایدنگاه اولت که پرغرور بود مرا به دام انداخت،یا شاید نگاه عاشقانه ات مرا ازخود بیخودکرد، فقط می دانم! من اسیر چشمان سیاه تو شدم. تو چه؟مرا دوست داری؟ یا فقط بازیچه ای برای هوسهایت هستم.

دانلود برای اندروید Apk

دانلود برای آیفون ios

دانلود با فرمت کتاب Pdf

.توجه: لطفا در صورتی که این رمان دارای محتوای غیر اخلاقی بوده و یا شما صاحب این اثر بوده و از پخش آن رضایت ندارید، لطفا از طریق کامنت همین پست ما رو مطلع کنید. با تشکر

دانلود رمان خدمتکار اجباری

دانلود رمان به من بگو لیلی

دانلود رمان مومیایی

دانلود رمان کفش قرمز

دانلود رمان تب دلهره

دانلود رمان تب آغوش سرد

برای دانلود رمان روی لینک زیر کلیک کنیـد

دانلود pdf رمان

دانلود رمان کنت نعنایی pdf از مریم مولایی با لینک مستقـیم

برای اندرویـد و کـامپیوتر و PDF

نویسنده این رمان مریم مولایی مـیباشـد

موضوع رمان: عاشقانه/انتقامـی

برای دانلود رمان روی لینک زیر کلیک کنید

دانلود رمان

امتحان انلاین گواهینامه

لیلا فروهر

سریال کره ای بدون سانسور

گوگوش

سوالات آیین نامه

امیر تتلو

امتحان انلاین گواهینامه پایه سوم

امتحان انلاین گواهینامه پایه دوم

جنوب مووی

شایدنگاه اولت که پرغروربودمرابه دام انداخت یاشایدنگاه عاشقانه ات مراازخودبیخودکرد. نمی دانم! فقط می دانم من اسیرچشمان سیاه توشده ام. تو چه؟مرادوست داری؟ یافقط بازیچه ایِ برای هوسهایت هستم.

سرگرد بردیا محمدی پس از ماه ها تلاش برای دستگیری امیرسام دلاوری با شکستی بزرگ مواجه می‌شود اما این باخت قرار نیست تنها امتحان وی باشد! رازی که زندگی همه را دگرگون می‌کند.

معرفی بیش از ۱۰۰۰ رمان محبوب ایرانی خارجی و صوتی …

ارسال روزانه بین 2 تا 4 رمان جدید به برنامه

رمان های آنلاین با پارت گذاری روزانه

نویسنده : جین آستین

اکثر ما داستان سیاوش و مرگ مظلومانه اش را به احتمال زیاد شنیده و یا خوانده ایم. در سوشوون نیز با داستان یوسفاکثر ما داستان سیاوش و مرگ مظلومانه اش را به احتمال زیاد شنیده و یا خوانده ایم.

نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش – @bahare.noorbakhsh

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما میتوانید با دیدن هر تبلیغ یک سکه دریافت کنید و با آن سکه، قفل یک پارت رمان فروشی را باز و مطالعه کنید

تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۴۲ دقیقه

شایدنگاه اولت که پرغروربودمرابه دام انداخت

یاشایدنگاه عاشقانه ات مراازخودبیخودکرد.

فقط می دانم من اسیرچشمان سیاه توشده ام.

تو چه؟مرادوست داری؟

بازیچه ایِ برای هوسهایت هستم.

یاشایدهم این آدمیان هستن که نمی گذارن این من عاشق به تویی معشوق برسم.

نمی دانم’ولی توبمان!

نگذار بازی هایِ این زمانه مراتامرزنابودی ببرندواحساساتم رابه آتش بکشند.

دود می کنی زندگیم را با هر دَم و بازدمت

ومن

خیره به چشمانِ توام…

و تو!

چنان محو بازی باد با موهایم شده ای که گاهی فراموش می کنی!خاکستر زندگیم را بتکانی!

می افتد بر سر احوالاتم و به آتش می کِشد مرا

لب ورچیدم و لوس گفتم:

_بابابذاربرم دیگه حوصلم سررفته.

پوفی کشید و کلافه لب زد:

_خیلی خُب توکه از رو نمیری صددفعه ام که بگم دیروقته، حرف حرفِ خودته.

خندیدم و بوسه ی محکم و آبداری روی گونه اش گذاشتم و بلندگفتم:

مردونه تک خنده ی کرد و زیرلب زمزمه کرد:

_پدرسوخته.

موهام رو پشت گوشم زدم و دویدم تواتاقم وگوشیم وهندزفریم روبرداشتم وازدرخونه بیرون

دانلود رمان کنت نعنایی PDF، Apk و ePub :: دانلود رمان | نوول بوک

رفتم.

دوچرخه یِ سفیدمشکیم رو که جلوی درواحدمون قفل کرده بودم، رو باز کردم و دکمه آسانسوروزدم تاازطبقه سوم بیادپایین.

وقتی صدایی زنی رو که طبقه یِ اول رو اعلام کرد رو شنیدم درآسانسور رو بازکردم وبادوچرخه ام رفتم داخل و ازتویِ آینه یِ بزرگ توی آسانسور نگاهی به خودم کردم.

آرایش کم رنگی روی صورتم نشوندِ

بودم، که زیبایی صورتم رودوچندان می کرد.

شال مشکی نخی خنکی سَرم بود

که از زیرش چندتار از موهایِ فرم روی صورتم افتاده بود، وصورتم رو قاب گرفته بود.

قدِبلندوهیکل بی نقصم که صدقه سررفتن مداوم باشگاههایِ مخالف ورزشی_علل خصوص فیتنس بود.

بااون مانتویِ کوتاه وشلوارخُنک تابستونی یاسی رنگی که بخاطر گرمی هوا پوشیده بودم هیکلم رو قشنگ نشون می داد.

باصدایِ زنی که طبقه ایِ پارکینگ رواعلام می کرد، به خودم امدم.

ولی بی تفاوت بخاطرِ اینکه ساعت نزدیکِ یک نصفه شب بود و همه جا سوت وکور بود و به احتمال زیاد کسی اونطرفا پیداش نمی شد،گوشیم رودرآوردم تاچندتاعکس ازتویِ آینه آسانسور از خودم بگیرم.

درحالِ عکس گرفتن باژست هایِ مختلف بودم که ازشانس خیلی خوبم درآسانسوربازشد.

پشتم به شخصی بود که در رو بازکرد.

شلوارلی آبی تیره ایِ به پاداشت که پاهایِ بلندش رو قاب گرفته بود.

و موهای لخت و مشکی خوش حالتی که خیلی قشنگ شونه شده بود، وچندتار هم روی صورتش ریخته بود.

نگاهم به صورتش کشیده شد چشم هایِ درشتی که ازسیاهی برق می زد

ابرو هایِ تمیز شده ولی بلندوزیبا، بینی کشیدِ واستخوانی ولبهایِ توپره صورتی کم رنگ که ته ریش کوتاهی زیرش خودنمایی می کرد.

باصدای سرفه ی که کرد فهمیدم خیلی وقته به این پسرجذاب تویِ آینه خیرشدم.

باسرعت برگشتم و دیدم که با پوزخند خیرِ نگاهم می کنه.

سوالی نگاهش کردم که لب بازکرد:

_خوشت امد؟

_به همونی که سه ساعت بهش زل زدی.

یک تایِ ابروم رو‌بالا انداختم و پوزخند زدم.

_مثل اینکه زیادِ ازحد خودشیفته تشریف دارید جناب.

دستِ چپش رو توی جیبش برد.

تک خنده ی کردم و موهام رو پشت گوشم زدم.

_مثل اینکه اشتباه متوجه شدین چون من فکرنمی کنم، که هیچ دختری ازکسی مثل شماخوشش بیاد…

مکثی کردم ونگاهی تحقیرآمیزازسر تا پا بهش انداختم و ادامه دادم:

_ چون چیزِ خاصی ندارید که جلب توجه کنه!

ازطرزنگاه کردنم جاخورد ولی سعی کرد خونسردیش روحفظ کنه..

_ازنگاه خیرتون کاملا معلوم بود.

دست پیش رو گرفتم تاپس نیفتم خیلی ریلکس گفتم:

_من خیره نگاهتون می کردم؟یاشمای که تویِ همون نگاهِ اول محو من شده بودید؟

خودمم خندم گرفته بود.

داشتم چرت وپرت می گفتم، ولی همچنان ادامه می دادم.

داشت ازاین بحث خوشم می اومد.

چندروزی بود حال کسی رو نگرفته بودم اگه رویِ این پسره یِ پرو و خودشیفته رو کم می کردم، خیلی خوب می شد.

_البته بهتون حق می دم من چهره ای زیباوخاصی دارم هرکسی که دفعه ای اول من رو می بینه چند دقیقه ایِ مات ومهبوت می مونه.

خنده تاپشتِ لب هام اومد ولی اجازه ایِ نمایان شدنش رو ندادم.

ازاون حالت بهت زده دراومد وخودش رو جمع وجورکرده بود.

با لحنِ توهین آمیزی به حرف اومد.

_چه اعتمادبنفس داری تودختر!

مکثی کرد ومثلِ خودم نگاهی ازسرتا پا بهم انداخت و ادامه داد :

_من دخترهایِ رومی شناسم که ازخوشگلیِ زیادنمی شه توصورتشون نگاه کرد؛ اونوقت تو به خودت که قیافه یِ معمولی داری می گی خوشگل؟

داشت مقابله به مثل می کردپسره یِ بیشعور!

درحالی که

404رمان کنت نعنایی  Not Found

ازحرص داشتم سکته می کردم دستم رو تکون دادم وسعی کردم تمام انرژی منفی که بهم وارد شدِ بود رو دور کنم واعتمادبنفسم رو ازدست ندم.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

_هنوزبه درجه ای ازذهن نرسیدین که ازتون نظر بخوام.

که دارین درمورد چهره یِ شرقی من که ازهمه لحاظ تکه و کامله نظربدید، حالا هم برو کنار حوصله کل کل باتویکی روندارم.

درحالی که ازشدت حرص لباش رو می جوید، کنار رفت تا من دوچرخه ام رو ازآسانسور بیرون بیارم.

درهمون حالت که داشتم دوچرخه ام ومی آوردم عقب ازقصد یک ذره کَجش کردم و محکم بردم عقب که به طرزه فجیعی خورد به جایی حساسش و کبود شد.

تا خواست چیزی بگه که سوار دوچرخه ام شدم و سریع از درِ پارکینگ که باریموت باز می شد و از شانس خوبه من باز مونده بود باسرعت خارج شدم؛ تا نزنه نابودم کنه که خوشبختانه موفق شدم.

هندزفریم رو درآوردم وزدم به گوشیم ورفتم تویِ لیست آهنگ ها و بالاخره بعد از کلی چرخیدن آهنگ بدون تو اشوان رو پلی کردم.

بادوچرخه تویِ محوطه بزرگ مجتمع دور می زدم یکی من رو می دید، فکر می کرد دیونه ام ساعت یک نصفه شب!

هوا تاریک بود و محوطه فقط بانورهای که از چراغایِ وصل شده به دیوارساطع می شد یکمی روشن شده بود ومی شد اطراف رو دید.

نزدیک پنج سال بود که اینجا زندگی می کردیم.

قبلش تویِ یک خونه ویلایِ بزرگ که از پدربزرگ مادریم به مادرم ارث رسیده بود و بخاطر عشقی که مادرم نسبت به پدرش داشت، وبعد از مرگِ اون بی قراری می کرد پدرم راضی شد یه چندسالی رو هم اونجا بگذرونیم.

تا مامانم کمی آروم بشه.

مامان هم مثل من تک فرزند بود و وابستگی زیادی به هم داشتند.

یک سه سالی رو اونجا بودیم.

تااینکه پدرم دیگه به ستوه اومده بود و دوست نداشت داماد سرخونه معرفی بشه.

بالاخره اون محمدمهرآرا بود و صاحب شرکت بزرگ مهندسی ققنوس..

از طرف دیگه فشار پدرجون، پدربابام که چرا باید بااین همه مال و اموال بره زیره بلیط پدرزن جماعت حتی اگر فوت هم کرده باشه فرقی نداره.

آهنگ تموم شده بود و حتی چندترک پشت سر هم گذشته بود ولی من این قدر توی فکر بودم که اصلا نه متوجه متن آهنگ شدم نه متوجه گذره زمان!

به محض قطع کردن آهنگ صدایِ بابا رو شنیدم که داشت باملایمت صدام می کرد.

برگشتم و به پشتِ سرم نگاه کردم.

بابا ایستاده بود و داشت نگاهم می کرد.

عقب گرد کردم و به سمت بابا رفتم.

اولین تراس تک واحدی ها مالِ ما بود، که طبقه اول قرارداشت.

سرم رو کمی بالا نگه داشتم تا بتونم بابارو ببینم.

کمی خم شد به سمت پایین و آروم لب زد:

_هندزفری تو گوشت بود یه ساعت دارم صدات می کنم نمی شنوی بلندم که نمی تونستم صدات کنم.

بسه دیگه بیابالا خستم نمی تونم بزارم توام نصفه شبی تنها پایین باشی زود بیابالا.

__باشه اومدم.

دور زدم وبرگشتم داخل پارکینگ هنوز در باز بود و کسی نبسته بودش، دکمه قرمز رنگه بالایی در رو آروم فشار دادم. درباصدایی تقریبا بلند شروع به بسته شدن کرد.

ببین الان چقدر فوشم بدن.

لبخند اومده تا بالایِ لبم روقورت دادم و به سمت آسانسورحرکت کردم.

دکمه آسانسور رو زدم تااز طبقه

دنیای رمان | دانلود رمان کنت نعنایی از مریم مولایی

ششم به پایین بیاد.

وارد آسانسورشدم هنوز بویِ عطر اون پسره رو می شد حس کرد.

یک عطر تلخ خیلی خوش بو بی اختیار نفس عمیقی کشیدم وزیرلب گفتم:

_کثافت خیلی جذاب بود، لامصب چه چشم های داشت.

خدایی حق داشت اینقدر خودشیفته باشه، ولی معلوم بود از اون بچه پرروهاست.

ولی چه حالی ازش گرفتم.

فقط خداکنه بتونه بچه دار بشه.

ازتصورشم خنده ام می گرفت.

ولی قیافش خیلی خنده دارشده بود اگه یکمی دیگه می موندم قول نمی دادم گردنم رونشکنه.

باایستادن آسانسور پیاده شدم. ودوچرخه ام رو قفل کردم به جایِ همیشگیش رو درباز کردم و داخل رفتم.

و یک راست رفتم سمت اتاقم و

لباسم رو عوض کردم صورتم رو با آرایش پاک کن تمیزکردم وبعدش عین جنازه روی تخت افتادم.

تازه یادم اومد امروز چقدر فعالیت کردم و خسته شدم، چشم هام رو بستم و به دودقیقه نکشیده بیهوش شدم.

با صدای جیغ وداد وتیروتفنگ ازخواب پریدم ونشستم.

مَنگ به همه جا نگاه کردم هنوز اون صدای وحشت ناک بلند توی سرم می پیچید، انگار بغلِ گوشم جنگ شده بود.

هراسون باچشم های که ازشدت ترس ودلهره گردشده بود به دنباله مرکز صدا گشتم که چشمم به میز عسلی بغل تختم افتاد.

که دیدم گوشیم درحاله خودکشی و اون صدایِ ناهنجار وگوشخراشم ازاون درحالِ پخشِ عصبی گوشی رو برداشتم که دیدم بله، خوده خودشه عکس چانیول بازیگرِ مورده علاقه کره ایشم روی صفحه گوشیم درحاله خودنمایی بود.

بادیدنِ دوباره اسمش خنده ام گرفت.

«گوریل»

با عصبانیت ساختگی دکمه پاسخ و لمس کردم و غریدم:

_چته روانی اولِ صبحی؟ این چه آهنگِ مزخرفی بود سکته کردم.

همون جور که ازشدت خنده درحاله غش کردن بود گفت:

_چطوری ماهک جونم؟ آهنگ رو حال کردی؟

بعدازگفتن جمله دومش غش غش خندید.

_رو آب بخندی!

ولی بالحنی که خنده توش موج می زد زمزمه کرد :

_سلامتی؛ چیکار داشتی حالا اولِ صبحی؟

_هیچی می خواستم زنگ گوشیت رو امتحان کنم.

با عصبانیتی که ولوم صدام روبیشترمی کرد غریدم:

_توکی وقت کردی آهنگ گوشی منو عوض کنی؟ ملیکافقط دعا کن دستم بهت نرسه!

تا خواست حرف بزنه گوشی و روش قطع کردم و پرتش کردم روی تخت با یک حرکت بلند شدم.

و غرغرکنان به سمتِ دستشویی حرکت کردم.

درحال خشک کردن دست و صورتم بودم و به سمت آشپزخونه می رفتم که دیدم مامان پشتِ میزغذاخوری چهارنفری چوبی قهوای تیره که صندلی هاش تو رفتگیه کمی داشت که باعث راحتی بیشترمی شد، نشسته بود.

و درحالی که لقمه ی تودهنش رو می جوید عمیقا توی فکربود.

آهسته بدونِ هیچ سروصدای بالایِ سرش رفتم و بلندگفتم:

ازترس دو متر به هوا پرید و جیغ کوتاهی کشید.

و وقتی من رو دید که دارم قاه قاه می خندم با صدایِ بلندی گفت:

_صددفعه گفتم از این کارهایِ بچگونت دست بردار؛ تودیگه بیست و چهار سالته!

درحالی که ازشدت خنده ام کم شده بود صندلی روبه رویِ مامان روبیرون کشیدم ونشستم.

یک تیکه نون سنگک بر می دارم و کمی کره و عسل روی نون می مالم و یک گازه بزرگ ازش زدم بادهنه پر می گم:

_خیلی تو فکر بودی حالا به چی فکر می کردی؟صددفعه گفتم اینقدر فکر نکن موهات می ریزه، اون وقت بابا هم می ره یک زنه دیگه می گیره گوش نمی دی که!

بعدازگفتن حرفم نیشم رو باز کردم که با چشم غره ی غلیط مامان روبه

مطالعه آنلاین | رمان کنت نعنایی

رو شدم.

سرفه ای کردم و جدی گفتم :

_او حالا کو تا ناهار، من که ناهار نمی خورم.

گوشه ی ابروش رو خاروند:

__بابات امروز ناهار میاد خونه قرمه سبزی خوبه؟

درحالی که لقمه آخر رو می جویدم لیوان شیر رو هم سرکشیدم و لب زدم:

_چه عجب بابا ازاون شرکتش دل کند همون قرمه سبزی رو درست کن بابا هم دوست داره.

لیوان خالی رو روی میز گذاشتم و بلندشدم.

روی تخت دراز کشیدم و بی حوصله نگاهم رو دور تا دور اتاقم چرخوندم.

به کتاب خونه ی بزرگم چشم دوختم و لبخند زدم.

عاشق کتاب خوندن بودم.

همه جور کتابی علل خصوص شعر و رمان..‌

قفسه های کتابخونم پر بود از رمان های جوجو مویز، دفنه دوموریه، محمود دولت آبادی و مرتضی مودب پور….

و تموم عشقم شعرهای سهراب سپهری بود.

بلندشدم و رمانی از توی قفسه کتاب خونه برداشتم و مشغول خوندن شدم باید فکری به حال خودم می کردم خسته شدم از بس بیکار تو خونه نشستم، باید یک کار پیدا کنم.

دوس ندارم برم تو شرکت بابا یا برم پیش آقاجون.

دوس دارم مستقل باشم و خودم یه کارخوب پیدا کنم که نیاز به هیچکس نداشته باشم حتی بابام.

محو خوندن رمان بودم که صدای بابارو شنیدم مگه ساعت چندبودکه بابا خونه اومده بود!

یک نگاهی به ساعت گوشیم انداختم ساعت دو و نیم بود.

ابروهام ازتعجب بالا پرید.

این قدر محو داستان شده بودم که حتی گذر زمان و حس نکرده بودم.

از روی تختم بلندشدم و به سمت پذیرایی رفتم.

بابارو دیدم که روی مبلِ راحتی تک نفره کرم قهوی نشسته بود و داشت با مامان که توی آشپزخونه بود صحبت می کرد.

چون آشپزخونه اُپن بود، به راحتی می تونست مامان رو ببینه.

آروم به سمتش رفتم و پریدم بغلش و ماچش کردم.

_سلام باباجونم، خسته نباشی.

پیشونیم رو بوس کرد ولبخندی به چهره ام پاشید و لب زد:

_سلام دخترِ بابا چطوری قشنگم؟

_مگه می شه بابایِ خوشتیپم رو ببینم و بد باشم؟

لپم روکشیدو گفت:

_چه زبونی داری تو پدرسوخته.

با صدایِ مامان من وبابا به طرفش برگشتیم

باحرصی که در کلامش مشهود بود لب زد:

_من هی می گم ماهک هوی منِ شما می گی نه نگاه کن؛ عین دوتا کفتر عاشق باهم حرف می زنن منم که آدم حساب نمی کنن.

بابا در حین حرف زدن مامان، من روازخودش دور کرد و از روی مبل بلند شد و در حالی که به سمت مامان می رفت

تو چشم هاش خیره شد و گفت:

_ما که مخلص شما هم هستیم خانوم.

منم که اوضاع رو خطری دیدم یه سرفه ای مصلحتی کردم:

باصدای من مامان انگار از خواب بیدار بشه به خودش اومد و درحالی که لبش رو از خجالت گاز می گرفت زمزمه کرد:

_الان میز و می چینم.

بابا لبخندی به شرم مامان زد و زیر لب یک چیزی گفت که متوجه نشدم.

بیخیال وارد آشپزخونه شدم وبه مامان کمک کردم تا میز رو بچینه.

بعد خوردن ناهار و جمع و جور کردن آشپزخونه من و مامان به سمت بابا که درحال فوتبال نگاه کردن بود، رفتیم و کنارهم نشستیم.

چینی به ابروهام دادم و گفتم :

_ای بابا دوباره فوتبال؟ بزن یه فیلمی چیزی ببینیم.

چیزی نگفت و کانال رو عوض کرد و زد یک شبکه ای که داشت فیلم سینمایی پلیسی نشون می داد.

وسط هایِ فیلم رفتم و یک

404 Not Found

سینی چای و میوه آوردم و مشغول شدیم

ساعت شیش عصر بود که مامان واسه عصرونه و شام رفت خونه دوستش.

بابا هم مثل اینکه درموردِ یکی از پروژهاش به مشکل برخورده بود که مجبورشد برگرده شرکت.

منم که حسابی دلم برای ملیکا و متینه تنگ شده بود.

گوشیم رو برداشتم و به متینه زنگ زدم به نسبت از ملیکاخانم تر بود؛ الان اگه به ملیکازنگ می زدم می خواست سه ساعت مخم رو بخوره.

به یک بوق نرسیده برداشت.

_سلام اجی جونم.

لبخندی روی صورتم نشست.

_سلامتی، اتفاقا می خواستم الان بهت زنگ بزنم بگم بریم بیرون حوصلم سررفته.

پیشنهادش رو روی هوا قاپیدم و گفتم:

_پس زود حاضر شو به ملیکاهم زنگ بزن.

_خب خودت زنگ بزن بهش .

_نه اصلا اون الان می خواد سه ساعت یه بند حرف بزنه اعصاب ندارم.

خندید و گفت :

_باشه، پس زود بیا.

کش و قوسی به کمرم دادم.

_نیم ساعت دیگه اونجام.

و بدونِ خداحافظی قطع کردم.

بلند شدم و نشستم پشت میزآرایشم.

و شروع کردم به آرایش کردن، پنکیک برنزه کننده ام رو زدم و بعد یک خط چشم نازک کشیدم تا چشم هام رو کشیده تر نشون بده.

رژگونه نارنجیم رو زدم و درآخر هم یه رژلب قهوه ای کم رنگ و مات خوش رنگ هم زدم.

یک مانتوی بنفش کوتاه جلو باز که زیرش یه بلوزمشکی می خورد پوشیدم؛ موهام رو بااتومو صاف کردم و از دوطرف بافتم.

یک روسریِ سفید که حاشیش آبی کاربنی بود و زمینش هم طرح های گلبهی بود، سرم کردم و ازدوطرف موهای بافته شدم رو بیرون انداختم.

شلوارجین تنگ مشکیم رو هم پام کردم و کیف دستی مشکیه مجلسیم رو دستم گرفتم و گوشم رو کیف پولم رو داخلش گذاشتم.

و با برداشتن سویچ دویست شیش سفیدم بیرون زدم.

به آسانسور نگاه کردم روی طبقه ششم بود و داشت پایین می اومد.

حوصله صبر کردن نداشتم، تصمیم گرفتم از پله ها برم چون طبقه اول بودیم زیاد پله نبود.

تارسیدم به پارکینگ در آسانسور باز شد.

بااخم بهم زل زده بود.

منم با یادآوری کاری که دیشب باهاش کرده بودم، خنده ام گرفته بود و نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم باهمه تلاشی که برای مهار کردن خنده ام داشتم نتیجه اش یک لبخند گنده بود که تحویلش دادم.

انگار با دیدن لبخندم عصبانی شد که چند قدم جلو اومد.

با همه ی نترس بودنم با دیدن عصبانیتش یکمی ترسیدم ولی به روی خودم نیاوردم و باهمون لبخندم بهش نگاه کردم.

باهمه ترسی که داشتم بااعتماد بنفس تو چشم هاش نگاه کردم و لبخندم به پوزخند تبدیل شد و گفتم:

_به تو

بااین حرفش انگار آتیشم زد می خواستم یک دونه بزنم تو دهنش، ولی گفتم من که شانس ندارم بعدش می زنه لهم میکنه.

ولی باید جوابش رو می دادم من نباید جلوی پسر جماعت کم بیارم.

با عصبانیت و صدای بلندی که خودم از بلندیش ترسیدم گفتم:

_بی صاحب توی و هفت جد و آبادت پسره ی عوضی حالام گورت و گم کن اون ور می خوام رد شم.

دیگه موندن رو جایز ندونستم تنه ی محکمی بهش زدم و رفتم سمت ماشینم و سوارشدم.

سنگینی نگاهش رو حس می کردم ولی برنگشتم ببینمش و باسرعت از درخارج شدم.

باسرعت می روندم اعصابم حسابی بهم ریخته بود، ضبط رو روشن کردم و آهنگ مورد علاقم رو پلی

دانلود رمان | آوای خیس منبع رمان های جدید و پرطرفدار

کردم.

و سعی کردم دیگه به اون پسره ی احمق فک نکنم و تمام حواسم رو به متن آهنگ بدم.

(دلم واست تنگ میشه، هرروزی که ردمیشه، واسه من یه زندونه این خونه بی تو، چشات منو می گیره،میخندی جونم میره،دیونه میشم واست،میشم هی بی تابت )

*(منو ترکم نکن اصلا بی تو من از همه خستم، همه دنیام تو نگاته،نگیرازمن چشاتو.تودیونه منم عاشق،دوپرنده روی ابرا میرسیم ما ته دنیا ،نگیرازمن چشاتو.

منوترکم نکن اصلا بی تو من ازهمه خستم همه دنیام تو نگاته ،نگیرازمن چشاتو)

(لالالای لالای لالالالای لالای لالای لالالای )نگیراز من چشاتو. (آهنگ منوترکم نکن،شهاب مظفری

ازخونه ما تا خونه ی متینه اینا پنج دقیقه راه بود.

بعده تموم شدن آهنگ رسیدم تک زدم پایین بیاد.

نگاهش کردم مثل همیشه خانوم و باوقار ولی به وقتش شیطون.

مانتومشکی کوتاه و ساده ولی شیک تنش بود که هیکله بی نقصش رو به نمایش گذاشته بود؛ شال آبی کمرنگ که گلهای برجسته همرنگش زیبایش رو دوچندان می کرد، شلوار مشکی که ازبغل روش نگین داشت تا بالا و کفشای لژمشکی.

متینه چهره جذابی داشت چشمهای قهوه ای روشن ابروهای بلند وقهوه ای، موهای قهوه ای تیره، بینی کشید و کمی بزرگ که به صورت استخوانی کشیدش می لومد و درآخر لبهای توپر و براومده.

دربازکرد ونشست.

_سلام خوبی؟

_سلام مرسی، کجاقراره بریم مهمون ملیکا؟

_خوش خیالی ها ملیکااصلا آب از دستش می چکه؟

_من نمیدونم من امشب فقط به شوق اینکه قراره مهمون ملیکاباشیم اومدم.

_حالابزار ببینیم می تونیم بندازیم گردنش یانه.

توی چراغ قرمز بودیم که متوجه ماشینی که سمت راستمون بودشدیم.

یک پورشه قرمز رنگ که دوتا پسر داغون سوارش بودن و بالبخندای چندشون نگاهمون می کردن، اصلا قیافشون به ماشینشون نمی خورد به این ها میخورد سوار پیکان جوانان گوجه ای شن.

متینه شیشه رو بالا داد.

که پسری که راننده بود برگشت سمت ما و باچشم های سبزه هیزش به متینه خیره شد و چشمکی حوالش کرد.

پوزخندی زدم و گفتم:

_توروخداببین یکیشونم شکل آدمیزاد نیستن، حیف اون ماشین راسته که می گن سیب سرخ ودست چلاغ.

یاد اون پسره ی چندش افتادم

ولی عجیب برعکس قیافه جیگرش اخلاقش داغون بود.

_به چی فکرمی کنی که قیافت واینجوری کردی؟

ازفکر بیرون اومدم جوری به سمتش چرخیدم که صدای ترق وتوروق گردنمو شنیدم.

_قیافم و چجوری کردم مگه؟

_چنان اخم هات و کردی تو هم و دندون هات و روهم فشار می دادی که گفتم الانه که سکته کنی، حالا به چی فکر می کردی؟

کل قضیه رو واسش تعریف کردم.

بعدازتموم شدن حرفم باصدای بلند خندید

_کوفت.

خنده اش رو خورد وساکت شد.

تا دم دم در خونه ملیکا رسیدیم که دیدم پایین منتظره ایستاده.

روسری مشکی پهن نخی سرش کرده بود و یک مانتویی قرمز باطرح های مشکی هم تنش کرده بود و درآخر یه شلوار جین مشکی جذب وکتونی های مشکی.

پرید توی ماشین وغرزد.

_چقدردیراومدید، سه ساعته علاف پایین ایستادم.

برگشتم عقب ونگاهی بهش انداختم و گفتم :

اخم هاش روتوهم کشید وبه حالت قهر سلام کرد.

برگشتم و ماشین و روشن کردم و راه افتادم که متینه گفت:

_بریم یه رستورانی چیزی خیلی گشنمه.

من و متینه نگاهی به انداختیم و لبخندخبیثی زدیم نمی دونه چه خوابی براش دیدیم.

جلوی یک رستوران شیک وگرون قیمت پارک کردم.

اینجایکی ازبهترین رستورانایی تهران بود بابابعضی وقت ها قرارهذی کاریش رو اینجامی ذاشت.

وارد رستوران که شدیم همه

رمان رایگان

جاها پر بود و فقط قسمت آخره رستوران یک میزه چهارنفره و یک میز شیش نفره خالی بود.

به سمت میزه چهارنفره حرکت کردیم ونشستیم.

منو رو برداشتم و دست روی گرون ترینش گذاشتم حتی نمیدونستم چی هست اسمش رونشیده بودم تاحالا.

متینه هم همونی که من انتخاب کرده بودم و انتخاب کرد و ملیکای از همه جا بی خبرهم برگ سفارش داد.

سفارشامون روآوردند.

باورش برام سخت بود؛ آخه این ها چی بودن، یک بشقاب بزرگ سفید چندتا دونه هویج و کلم و کاهو توش بود و دورش هم یکم سس سفید بود این بیشترشبیه سالاد بود تا غذا، تازه اونم به این گرونی!

همونجوری بهت زده به بشقاب خودمون و ملیکا نگاه می کردیم که داشت با اشتها غذاش رو می خورد.

متینه آب دهنش رو قورت داد و برگشت سمتم گفت:

ابروهام رو درهم کشیدم و گفتم:

_نمی دونم والا

دیگه حوصله ی سفارش دوباره نداشتیم.

بابی میلی تمام با هویجای تو بشقاب مشغول بودم و باحرصی مشهود محکم می جویدمشون ک صدای خرچ خرچ شون زیر دندونام و حتی متینه که روبه روم نشسته بود، هم می تونست حس کنه.

متینه هم ناراضی کاهوی توی دهنش گذاشته بود و باابروهای چین خورده به دیگران نگاه می کرد.

ملیکا با لبخندی خبیث آخرین قاشق غذاش رو هم خورد و با دستمالی دور دهنشو پاک کرد درحالی که از پشت صندیش بلندمی شد گفت:

_من می رم دست هام بشورم.

سری تکون دادم و به رفتنش خیره شدم

ازدرد اخم هام رفت توهم وخم شدم و کمی پام رو بالا آوردم.

با دسته راستم کمی ساق پام و مالیدم و با خشم برگشتم سمت متینه و غریدم:

_چته روانی؟

روی میز خم شد و گفت:

_این چه دردی بود سفارش دادی.

اومدم جوابش رو بدم که گوشیم شروع به زنگ زدن کرد، نگاهی به گوشیم انداختم که دیدم ملیکاست

این مگه نرفته بوددستشویی؟

باتعجب جواب دادم.

خندید و گفت:

_من اومدم بیرون پیشه ماشینتم، زودترحساب کنید بیایید.

_براچی رفتی بیرون؟ بیاتو ببینم.

بلندخندیدوگفت:

_فکرکردید نفهمیدم می خواستی پوله غذاروبندازی گردنه من، خب دیگه حالاهم حرص نخور برید حساب کنید بیایید.

با عصبانیت قطع کردم و به متینه که کنجکاو نگاهم می کرد گفتم:

_پاشوبریم این از ما زرنگ تره سرمون کلاه گذاشت.

ابروهاش بالاپریدو گفت:

_کی و می گی؟

به گارسون اشاره کردم که حسابمون روبیاره؛ چشمم که به رقم خورد چشم هام از کاسه دراومد به ناچار حساب کردم و به سمت درحرکت کردیم.

ملیکارو دیدیم که به ماشین تیکه داده بود به سمتش یورش بردم که با خنده اون طرف ماشین رفت.

باحرص سوار ماشین شدم.

و اشاره کردم اون ها هم سوارشن.

باسرعت می روندم که صدای ملیکا دراومد.

_چه خبره، آروم تر.

نگاهی به کیلومترشمار ماشین انداختم و باتعجب از سرعتم کاستم.

برگشتم ونیم نگاهی به ملیکا که سرشو از وسط دو صندلی جلو رد کرده بود و داشت نگاهم می کرد، کردم و گفتم:

_تو یکی حرف نزن که خیلی از دستت شکارم.

ملیکا کمی خودش رو جمع و جور کرد گفت :

_باشه بابا ببخشید به جبرانش براتون بستنی و آب میوه می خرم، هوم؟

کمی نرم تر شدم و نگاهی به متینه انداختم تا نظره اونم بدونم

سرتکون داد و گفت:

_خوبه برو یجا یه شیرپسته بخوریم من هنوز گشنمه سیر نشدم با دوتا هویج و کلم که.

سری تکون دادم و به سمت بستنی فروشی خوشگلی که

دانلود رمان | نوول بوک

اکثرا باهم می رفتیم حرکت کردم.

داخل کافه دکوراسیون جالبی داشت همه چیزازجنس چوب بود.

بااینکه ساعت نزدیک یازده شب بود ولی هنوز نصفه بیشتره کافه پربودازجوون های که ازخونه بیرون زده بودن، که چندساعتی بی قید و بند از همه چیز بادوست هاشون خوش بگذرونن.

یه میزه گرد چوبی قهوه ای تیره سه نفره انتخاب کردیم و نشستیم.

بعدازچنددقیقه ملیکابرگشت و نشست مشغول صحبت کردم بودیم که ملیکا گفت:

_ماهک پاشو بگیر آماده ست.

جفتشون به من نگاه کردند.

_برو دیگه

_وا چتونه باشه رفتم.

سینی رو برداشتم و تشکر کردم و برگشتم برم سمت بچه ها که چشم میخ پسری شد که از در اومد تو و داشت به سمت انتهای کافه می رفت.

فکر شیطانی به سرم زد سینی رو گذاشتم روی یکی از میزهای خالی اونجا و شیرپسته ای متینه رو برداشتم و به سمتش حرکت کردم.

از من جلوتر بود.

به سرعتم افزودم تا باهاش برابربشم وقتی بهش رسیدم پام رو بند صندلی کناری کردم و خودم و هل دادم سمتش و لیوان ور کج کردم.

در صدم ثانیه تموم هیکلش با شیرپسته یکی شد و لیوان به پایین سقوط کرد و باصدای بدی شکست.

به یکباره سکوت عجیبی محیط رو فرا گرفت.

انگار همه داشتن ما رو نگاه می کردن و من فقط محو چشم های عصبی بودم که شیر از مژه هاش می چکید.

چتر تزئینی که برای روی شیر پسته بود، به شونه ای لباسش گیر کرده بود.

تمام تیشرت سرمه ای رنگش و شلوار کتون مشکی خوش دوختش پر از شیر و تیکه های موز شده بود.

توی پارکینگ به لباسهایش دقت نکرده بودم ولی حالا زیر حجمی از شیر هم خوشتیپ بنظر می رسید.

انگار تازه به خودش اومده باشه باصدای که از شدت خشم می لرزید گفت:

بااعتماد بنفس کامل یک تای ابروم رو دادم بالا و گفتم:

_من کاری نکردم تو خوردی به من.

باصدای که سعی می کرد زیاد بلند نباشه ولی هنوز هم ولوم صداش وطرز نگاه کردنش به طرز عجاز انگیزی وهم را در آدم به غلیان در می آورد گفت:

_دختره ی عوضی کله هیکلم و به گند کشیدی طلب کارم هستی؟

_اولا عوضی خودتی و هفت جد وآبادت، دوما کل هیکل تو خودش به گند کشیده شده بود نیازی به من نبود.

گوشش و آورد سمت لبم و گفت:

_چی فرمودین؟

1- لطفا فقط در صورتی که رمان را خوانده ای نظر بدهید.

4- لطفا در نظرات خود از توهین به نویسنده و بکاربردن الفاظ زشت خودداری کنید.

5- لطفا نظرات به نحوی باشد که به دیگران کمک کند.

که رمان کنت نعنایی

شایدنگاه اولت که پرغرور بود مرا به دام انداخت،یا شاید نگاه عاشقانه ات مرا ازخود بیخودکرد، فقط می دانم! من اسیر چشمان سیاه تو شدم. تو چه؟مرا دوست داری؟ یا فقط بازیچه ای برای هوسهایت هستم.

.توجه: لطفا در صورتی که این رمان دارای محتوای غیر اخلاقی بوده و یا شما صاحب این اثر بوده و از پخش آن رضایت ندارید، لطفا از طریق کامنت همین پست ما رو مطلع کنید. با تشکر

شایدنگاه اولت که پرغروربودمرابه دام انداخت یاشایدنگاه عاشقانه ات مراازخودبیخودکرد. نمی دانم! فقط می دانم من اسیرچشمان سیاه توشده ام. تو چه؟مرادوست داری؟ یافقط بازیچه ایِ برای هوسهایت هستم.

سرگرد بردیا محمدی پس از ماه ها تلاش برای دستگیری امیرسام دلاوری با شکستی بزرگ

رمان | صفحه 169 از 430 | یکتا رمان

مواجه می‌شود اما این باخت قرار نیست تنها امتحان وی باشد! رازی که زندگی همه را دگرگون می‌کند.

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما میتوانید با دیدن هر تبلیغ یک سکه دریافت کنید و با آن سکه، قفل یک پارت رمان فروشی را باز و مطالعه کنید

شایدنگاه اولت که پرغروربودمرابه دام انداخت

یاشایدهم این آدمیان هستن که نمی گذارن این من عاشق به تویی معشوق برسم.

که نفس کشیدن ! یادم رفته است…

چنان محو بازی باد با موهایم شده ای که گاهی فراموش می کنی!خاکستر زندگیم را بتکانی!

_خیلی خُب توکه از رو نمیری صددفعه ام که بگم دیروقته، حرف حرفِ خودته.

_عاشقتم که.

دوچرخه یِ سفیدمشکیم رو که جلوی درواحدمون قفل کرده بودم، رو باز کردم و دکمه آسانسوروزدم تاازطبقه سوم بیادپایین.

وقتی صدایی زنی رو که طبقه یِ اول رو اعلام کرد رو شنیدم درآسانسور رو بازکردم وبادوچرخه ام رفتم داخل و ازتویِ آینه یِ بزرگ توی آسانسور نگاهی به خودم کردم.

بودم، که زیبایی صورتم رودوچندان می کرد.

که از زیرش چندتار از موهایِ فرم روی صورتم افتاده بود، وصورتم رو قاب گرفته بود.

قدِبلندوهیکل بی نقصم که صدقه سررفتن مداوم باشگاههایِ مخالف ورزشی_علل خصوص فیتنس بود.

بااون مانتویِ کوتاه وشلوارخُنک تابستونی یاسی رنگی که بخاطر گرمی هوا پوشیده بودم هیکلم رو قشنگ نشون می داد.

باصدایِ زنی که طبقه ایِ پارکینگ رواعلام می کرد، به خودم امدم.

ولی بی تفاوت بخاطرِ اینکه ساعت نزدیکِ یک نصفه شب بود و همه جا سوت وکور بود و به احتمال زیاد کسی اونطرفا پیداش نمی شد،گوشیم رودرآوردم تاچندتاعکس ازتویِ آینه آسانسور از خودم بگیرم.

درحالِ عکس گرفتن باژست هایِ مختلف بودم که ازشانس خیلی خوبم درآسانسوربازشد.

پشتم به شخصی بود که در رو بازکرد.

شلوارلی آبی تیره ایِ به پاداشت که پاهایِ بلندش رو قاب گرفته بود.

و موهای لخت و مشکی خوش حالتی که خیلی قشنگ شونه شده بود، وچندتار هم روی صورتش ریخته بود.

نگاهم به صورتش کشیده شد چشم هایِ درشتی که ازسیاهی برق می زد

ابرو هایِ تمیز شده ولی بلندوزیبا، بینی کشیدِ واستخوانی ولبهایِ توپره صورتی کم رنگ که ته ریش کوتاهی زیرش خودنمایی می کرد.

باصدای سرفه ی که کرد فهمیدم خیلی وقته به این پسرجذاب تویِ آینه خیرشدم.

باسرعت برگشتم و دیدم که با پوزخند خیرِ نگاهم می کنه.

سوالی نگاهش کردم که لب بازکرد:

_به همونی که سه ساعت بهش زل زدی.

_مثل اینکه زیادِ ازحد خودشیفته تشریف دارید جناب.

_خب این حسیه که امثال شماها به من دادید.

_مثل اینکه اشتباه متوجه شدین چون من فکرنمی کنم، که هیچ دختری ازکسی مثل شماخوشش بیاد…

_ چون چیزِ خاصی ندارید که جلب توجه کنه!

_من خیره نگاهتون می کردم؟یاشمای که تویِ همون نگاهِ اول محو من شده بودید؟

_البته بهتون حق می دم من چهره ای زیباوخاصی دارم هرکسی که دفعه ای اول من رو می بینه چند دقیقه ایِ مات ومهبوت می مونه.

_من دخترهایِ رومی شناسم که ازخوشگلیِ زیادنمی شه توصورتشون نگاه کرد؛ اونوقت تو به خودت که قیافه یِ معمولی داری می گی خوشگل؟

درحالی که ازحرص داشتم سکته می کردم دستم رو تکون دادم وسعی کردم تمام انرژی

بایگانی‌های دانلود رمان کنت نعنایی برای پی دی اف | ناب رمان

منفی که بهم وارد شدِ بود رو دور کنم واعتمادبنفسم رو ازدست ندم.

_هنوزبه درجه ای ازذهن نرسیدین که ازتون نظر بخوام.

که دارین درمورد چهره یِ شرقی من که ازهمه لحاظ تکه و کامله نظربدید، حالا هم برو کنار حوصله کل کل باتویکی روندارم.

درحالی که ازشدت حرص لباش رو می جوید، کنار رفت تا من دوچرخه ام رو ازآسانسور بیرون بیارم.

درهمون حالت که داشتم دوچرخه ام ومی آوردم عقب ازقصد یک ذره کَجش کردم و محکم بردم عقب که به طرزه فجیعی خورد به جایی حساسش و کبود شد.

تا خواست چیزی بگه که سوار دوچرخه ام شدم و سریع از درِ پارکینگ که باریموت باز می شد و از شانس خوبه من باز مونده بود باسرعت خارج شدم؛ تا نزنه نابودم کنه که خوشبختانه موفق شدم.

هوا تاریک بود و محوطه فقط بانورهای که از چراغایِ وصل شده به دیوارساطع می شد یکمی روشن شده بود ومی شد اطراف رو دید.

نزدیک پنج سال بود که اینجا زندگی می کردیم.

قبلش تویِ یک خونه ویلایِ بزرگ که از پدربزرگ مادریم به مادرم ارث رسیده بود و بخاطر عشقی که مادرم نسبت به پدرش داشت، وبعد از مرگِ اون بی قراری می کرد پدرم راضی شد یه چندسالی رو هم اونجا بگذرونیم.

تااینکه پدرم دیگه به ستوه اومده بود و دوست نداشت داماد سرخونه معرفی بشه.

از طرف دیگه فشار پدرجون، پدربابام که چرا باید بااین همه مال و اموال بره زیره بلیط پدرزن جماعت حتی اگر فوت هم کرده باشه فرقی نداره.

آهنگ تموم شده بود و حتی چندترک پشت سر هم گذشته بود ولی من این قدر توی فکر بودم که اصلا نه متوجه متن آهنگ شدم نه متوجه گذره زمان!

به محض قطع کردن آهنگ صدایِ بابا رو شنیدم که داشت باملایمت صدام می کرد.

اولین تراس تک واحدی ها مالِ ما بود، که طبقه اول قرارداشت.

_هندزفری تو گوشت بود یه ساعت دارم صدات می کنم نمی شنوی بلندم که نمی تونستم صدات کنم.

هراسون باچشم های که ازشدت ترس ودلهره گردشده بود به دنباله مرکز صدا گشتم که چشمم به میز عسلی بغل تختم افتاد.

که دیدم گوشیم درحاله خودکشی و اون صدایِ ناهنجار وگوشخراشم ازاون درحالِ پخشِ عصبی گوشی رو برداشتم که دیدم بله، خوده خودشه عکس چانیول بازیگرِ مورده علاقه کره ایشم روی صفحه گوشیم درحاله خودنمایی بود.

همون جور که ازشدت خنده درحاله غش کردن بود گفت:

ولی بالحنی که خنده توش موج می زد زمزمه کرد :

با عصبانیتی که ولوم صدام روبیشترمی کرد غریدم:

درحال خشک کردن دست و صورتم بودم و به سمت آشپزخونه می رفتم که دیدم مامان پشتِ میزغذاخوری چهارنفری چوبی قهوای تیره که صندلی هاش تو رفتگیه کمی داشت که باعث راحتی بیشترمی شد، نشسته بود.

و درحالی که لقمه ی تودهنش رو می جوید عمیقا توی فکربود.

و وقتی من رو دید که دارم قاه قاه می خندم با صدایِ بلندی گفت:

درحالی که ازشدت خنده ام کم شده بود صندلی روبه رویِ مامان روبیرون کشیدم ونشستم.

یک تیکه نون سنگک بر می دارم و کمی کره و عسل روی نون می مالم و یک گازه بزرگ ازش زدم بادهنه پر می گم:

_خیلی تو فکر بودی حالا به چی فکر می کردی؟صددفعه گفتم اینقدر فکر نکن

Home رمان کنت نعنایی

موهات می ریزه، اون وقت بابا هم می ره یک زنه دیگه می گیره گوش نمی دی که!

بعدازگفتن حرفم نیشم رو باز کردم که با چشم غره ی غلیط مامان روبه رو شدم.

_او حالا کو تا ناهار، من که ناهار نمی خورم.

درحالی که لقمه آخر رو می جویدم لیوان شیر رو هم سرکشیدم و لب زدم:

دوس دارم مستقل باشم و خودم یه کارخوب پیدا کنم که نیاز به هیچکس نداشته باشم حتی بابام.

محو خوندن رمان بودم که صدای بابارو شنیدم مگه ساعت چندبودکه بابا خونه اومده بود!

این قدر محو داستان شده بودم که حتی گذر زمان و حس نکرده بودم.

بابارو دیدم که روی مبلِ راحتی تک نفره کرم قهوی نشسته بود و داشت با مامان که توی آشپزخونه بود صحبت می کرد.

باحرصی که در کلامش مشهود بود لب زد:

_من هی می گم ماهک هوی منِ شما می گی نه نگاه کن؛ عین دوتا کفتر عاشق باهم حرف می زنن منم که آدم حساب نمی کنن.

بابا در حین حرف زدن مامان، من روازخودش دور کرد و از روی مبل بلند شد و در حالی که به سمت مامان می رفت

_ما که مخلص شما هم هستیم خانوم.

مامانم در حالی که لبخند می زد به بابا نگاه می کرد.

منم که اوضاع رو خطری دیدم یه سرفه ای مصلحتی کردم:

باصدای من مامان انگار از خواب بیدار بشه به خودش اومد و درحالی که لبش رو از خجالت گاز می گرفت زمزمه کرد:

بابا لبخندی به شرم مامان زد و زیر لب یک چیزی گفت که متوجه نشدم.

بعد خوردن ناهار و جمع و جور کردن آشپزخونه من و مامان به سمت بابا که درحال فوتبال نگاه کردن بود، رفتیم و کنارهم نشستیم.

چیزی نگفت و کانال رو عوض کرد و زد یک شبکه ای که داشت فیلم سینمایی پلیسی نشون می داد.

ساعت شیش عصر بود که مامان واسه عصرونه و شام رفت خونه دوستش.

بابا هم مثل اینکه درموردِ یکی از پروژهاش به مشکل برخورده بود که مجبورشد برگرده شرکت.

منم که حسابی دلم برای ملیکا و متینه تنگ شده بود.

یک مانتوی بنفش کوتاه جلو باز که زیرش یه بلوزمشکی می خورد پوشیدم؛ موهام رو بااتومو صاف کردم و از دوطرف بافتم.

یک روسریِ سفید که حاشیش آبی کاربنی بود و زمینش هم طرح های گلبهی بود، سرم کردم و ازدوطرف موهای بافته شدم رو بیرون انداختم.

منم با یادآوری کاری که دیشب باهاش کرده بودم، خنده ام گرفته بود و نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم باهمه تلاشی که برای مهار کردن خنده ام داشتم نتیجه اش یک لبخند گنده بود که تحویلش دادم.

انگار با دیدن لبخندم عصبانی شد که چند قدم جلو اومد.

به یک قدمی ام که رسید با صدایِ تقریبا بلندی گفت:

باهمه ترسی که داشتم بااعتماد بنفس تو چشم هاش نگاه کردم و لبخندم به پوزخند تبدیل شد و گفتم:

بااین حرفم انگار جری تر شد که غرید:

بااین حرفش انگار آتیشم زد می خواستم یک دونه بزنم تو دهنش، ولی گفتم من که شانس ندارم بعدش می زنه لهم میکنه.

با عصبانیت و صدای بلندی که خودم از بلندیش ترسیدم گفتم:

(دلم واست تنگ میشه، هرروزی که ردمیشه، واسه من یه زندونه این خونه بی تو، چشات منو می گیره،میخندی

403  رمان کنت نعناییForbidden

جونم میره،دیونه میشم واست،میشم هی بی تابت )

مانتومشکی کوتاه و ساده ولی شیک تنش بود که هیکله بی نقصش رو به نمایش گذاشته بود؛ شال آبی کمرنگ که گلهای برجسته همرنگش زیبایش رو دوچندان می کرد، شلوار مشکی که ازبغل روش نگین داشت تا بالا و کفشای لژمشکی.

متینه چهره جذابی داشت چشمهای قهوه ای روشن ابروهای بلند وقهوه ای، موهای قهوه ای تیره، بینی کشید و کمی بزرگ که به صورت استخوانی کشیدش می لومد و درآخر لبهای توپر و براومده.

_خوش خیالی ها ملیکااصلا آب از دستش می چکه؟

_من نمیدونم من امشب فقط به شوق اینکه قراره مهمون ملیکاباشیم اومدم.

توی چراغ قرمز بودیم که متوجه ماشینی که سمت راستمون بودشدیم.

یک پورشه قرمز رنگ که دوتا پسر داغون سوارش بودن و بالبخندای چندشون نگاهمون می کردن، اصلا قیافشون به ماشینشون نمی خورد به این ها میخورد سوار پیکان جوانان گوجه ای شن.

که پسری که راننده بود برگشت سمت ما و باچشم های سبزه هیزش به متینه خیره شد و چشمکی حوالش کرد.

_توروخداببین یکیشونم شکل آدمیزاد نیستن، حیف اون ماشین راسته که می گن سیب سرخ ودست چلاغ.

_به چی فکرمی کنی که قیافت واینجوری کردی؟

ازفکر بیرون اومدم جوری به سمتش چرخیدم که صدای ترق وتوروق گردنمو شنیدم.

_چنان اخم هات و کردی تو هم و دندون هات و روهم فشار می دادی که گفتم الانه که سکته کنی، حالا به چی فکر می کردی؟

تا دم دم در خونه ملیکا رسیدیم که دیدم پایین منتظره ایستاده.

برگشتم و ماشین و روشن کردم و راه افتادم که متینه گفت:

وارد رستوران که شدیم همه جاها پر بود و فقط قسمت آخره رستوران یک میزه چهارنفره و یک میز شیش نفره خالی بود.

متینه هم همونی که من انتخاب کرده بودم و انتخاب کرد و ملیکای از همه جا بی خبرهم برگ سفارش داد.

همونجوری بهت زده به بشقاب خودمون و ملیکا نگاه می کردیم که داشت با اشتها غذاش رو می خورد.

بابی میلی تمام با هویجای تو بشقاب مشغول بودم و باحرصی مشهود محکم می جویدمشون ک صدای خرچ خرچ شون زیر دندونام و حتی متینه که روبه روم نشسته بود، هم می تونست حس کنه.

ملیکا با لبخندی خبیث آخرین قاشق غذاش رو هم خورد و با دستمالی دور دهنشو پاک کرد درحالی که از پشت صندیش بلندمی شد گفت:

که متینه با پاش محکم به ساق پام زد.

اومدم جوابش رو بدم که گوشیم شروع به زنگ زدن کرد، نگاهی به گوشیم انداختم که دیدم ملیکاست

با عصبانیت قطع کردم و به متینه که کنجکاو نگاهم می کرد گفتم:

به گارسون اشاره کردم که حسابمون روبیاره؛ چشمم که به رقم خورد چشم هام از کاسه دراومد به ناچار حساب کردم و به سمت درحرکت کردیم.

ملیکارو دیدیم که به ماشین تیکه داده بود به سمتش یورش بردم که با خنده اون طرف ماشین رفت.

باسرعت می روندم که صدای ملیکا دراومد.

برگشتم ونیم نگاهی به ملیکا که سرشو از وسط دو صندلی جلو رد کرده بود و داشت نگاهم می کرد، کردم و گفتم:

_تو یکی حرف نزن که خیلی از دستت شکارم.

_خوبه برو یجا یه شیرپسته بخوریم من هنوز گشنمه سیر نشدم با دوتا هویج و کلم که.

سری تکون دادم و به سمت بستنی فروشی

رمان های پرطرفدار ایرانی به درخواست کاربران – ناول کافه دانلود رمان

خوشگلی که اکثرا باهم می رفتیم حرکت کردم.

بااینکه ساعت نزدیک یازده شب بود ولی هنوز نصفه بیشتره کافه پربودازجوون های که ازخونه بیرون زده بودن، که چندساعتی بی قید و بند از همه چیز بادوست هاشون خوش بگذرونن.

بعدازچنددقیقه ملیکابرگشت و نشست مشغول صحبت کردم بودیم که ملیکا گفت:

سینی رو برداشتم و تشکر کردم و برگشتم برم سمت بچه ها که چشم میخ پسری شد که از در اومد تو و داشت به سمت انتهای کافه می رفت.

انگار همه داشتن ما رو نگاه می کردن و من فقط محو چشم های عصبی بودم که شیر از مژه هاش می چکید.

چتر تزئینی که برای روی شیر پسته بود، به شونه ای لباسش گیر کرده بود.

تمام تیشرت سرمه ای رنگش و شلوار کتون مشکی خوش دوختش پر از شیر و تیکه های موز شده بود.

انگار تازه به خودش اومده باشه باصدای که از شدت خشم می لرزید گفت:

باصدای که سعی می کرد زیاد بلند نباشه ولی هنوز هم ولوم صداش وطرز نگاه کردنش به طرز عجاز انگیزی وهم را در آدم به غلیان در می آورد گفت:

1- لطفا فقط در صورتی که رمان را خوانده ای نظر بدهید.

5- لطفا نظرات به نحوی باشد که به دیگران کمک کند.

به

شایدنگاه اولت که پرغرور بود مرا به دام انداخت،یا شاید نگاه عاشقانه ات مرا ازخود بیخودکرد، فقط می دانم! من اسیر چشمان سیاه تو شدم. تو چه؟مرا دوست داری؟ یا فقط بازیچه ای برای هوسهایت هستم.

دانلود رمان به من بگو لیلی

شایدنگاه اولت که پرغروربودمرابه دام انداخت یاشایدنگاه عاشقانه ات مراازخودبیخودکرد. نمی دانم! فقط می دانم من اسیرچشمان سیاه توشده ام. تو چه؟مرادوست داری؟ یافقط بازیچه ایِ برای هوسهایت هستم.

ارسال روزانه بین 2 تا 4 رمان جدید به برنامه

اکثر ما داستان سیاوش و مرگ مظلومانه اش را به احتمال زیاد شنیده و یا خوانده ایم. در سوشوون نیز با داستان یوسفاکثر ما داستان سیاوش و مرگ مظلومانه اش را به احتمال زیاد شنیده و یا خوانده ایم.

نویسنده و گوینده : بهاره نوربخش – @bahare.noorbakhsh

بهمن

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شایدنگاه اولت که پرغروربودمرابه دام انداخت

یاشایدهم این آدمیان هستن که نمی گذارن این من عاشق به تویی معشوق برسم.

نگذار بازی هایِ این زمانه مراتامرزنابودی ببرندواحساساتم رابه آتش بکشند.

خیره به چشمانِ توام…

می افتد بر سر احوالاتم و به آتش می کِشد مرا

وقتی صدایی زنی رو که طبقه یِ اول رو اعلام کرد رو شنیدم درآسانسور رو بازکردم وبادوچرخه ام رفتم داخل و ازتویِ آینه یِ بزرگ توی آسانسور نگاهی به خودم کردم.

باصدایِ زنی که طبقه ایِ پارکینگ رواعلام می کرد، به خودم امدم.

ولی بی تفاوت بخاطرِ اینکه ساعت نزدیکِ یک نصفه شب بود و همه جا سوت وکور بود و به احتمال زیاد کسی اونطرفا پیداش نمی شد،گوشیم رودرآوردم تاچندتاعکس ازتویِ آینه آسانسور از خودم بگیرم.

پشتم به شخصی بود که در رو بازکرد.

شلوارلی آبی تیره ایِ به پاداشت که پاهایِ بلندش رو قاب گرفته بود.

نگاهم به صورتش کشیده شد چشم هایِ درشتی که ازسیاهی برق می زد

ابرو هایِ تمیز شده

دانلود رمان ملکه تنهایی pdf سید علی جعفری با لینک مستقیم Pdf | لینک مستقیم

ولی بلندوزیبا، بینی کشیدِ واستخوانی ولبهایِ توپره صورتی کم رنگ که ته ریش کوتاهی زیرش خودنمایی می کرد.

باصدای سرفه ی که کرد فهمیدم خیلی وقته به این پسرجذاب تویِ آینه خیرشدم.

_به همونی که سه ساعت بهش زل زدی.

_خب این حسیه که امثال شماها به من دادید.

مکثی کردم ونگاهی تحقیرآمیزازسر تا پا بهش انداختم و ادامه دادم:

_البته بهتون حق می دم من چهره ای زیباوخاصی دارم هرکسی که دفعه ای اول من رو می بینه چند دقیقه ایِ مات ومهبوت می مونه.

ازاون حالت بهت زده دراومد وخودش رو جمع وجورکرده بود.

با لحنِ توهین آمیزی به حرف اومد.

مکثی کرد ومثلِ خودم نگاهی ازسرتا پا بهم انداخت و ادامه داد :

_من دخترهایِ رومی شناسم که ازخوشگلیِ زیادنمی شه توصورتشون نگاه کرد؛ اونوقت تو به خودت که قیافه یِ معمولی داری می گی خوشگل؟

داشت مقابله به مثل می کردپسره یِ بیشعور!

درحالی که ازحرص داشتم سکته می کردم دستم رو تکون دادم وسعی کردم تمام انرژی منفی که بهم وارد شدِ بود رو دور کنم واعتمادبنفسم رو ازدست ندم.

_هنوزبه درجه ای ازذهن نرسیدین که ازتون نظر بخوام.

درهمون حالت که داشتم دوچرخه ام ومی آوردم عقب ازقصد یک ذره کَجش کردم و محکم بردم عقب که به طرزه فجیعی خورد به جایی حساسش و کبود شد.

تا خواست چیزی بگه که سوار دوچرخه ام شدم و سریع از درِ پارکینگ که باریموت باز می شد و از شانس خوبه من باز مونده بود باسرعت خارج شدم؛ تا نزنه نابودم کنه که خوشبختانه موفق شدم.

هندزفریم رو درآوردم وزدم به گوشیم ورفتم تویِ لیست آهنگ ها و بالاخره بعد از کلی چرخیدن آهنگ بدون تو اشوان رو پلی کردم.

هوا تاریک بود و محوطه فقط بانورهای که از چراغایِ وصل شده به دیوارساطع می شد یکمی روشن شده بود ومی شد اطراف رو دید.

قبلش تویِ یک خونه ویلایِ بزرگ که از پدربزرگ مادریم به مادرم ارث رسیده بود و بخاطر عشقی که مادرم نسبت به پدرش داشت، وبعد از مرگِ اون بی قراری می کرد پدرم راضی شد یه چندسالی رو هم اونجا بگذرونیم.

مامان هم مثل من تک فرزند بود و وابستگی زیادی به هم داشتند.

تااینکه پدرم دیگه به ستوه اومده بود و دوست نداشت داماد سرخونه معرفی بشه.

به محض قطع کردن آهنگ صدایِ بابا رو شنیدم که داشت باملایمت صدام می کرد.

برگشتم و به پشتِ سرم نگاه کردم.

عقب گرد کردم و به سمت بابا رفتم.

کمی خم شد به سمت پایین و آروم لب زد:

دور زدم وبرگشتم داخل پارکینگ هنوز در باز بود و کسی نبسته بودش، دکمه قرمز رنگه بالایی در رو آروم فشار دادم. درباصدایی تقریبا بلند شروع به بسته شدن کرد.

لبخند اومده تا بالایِ لبم روقورت دادم و به سمت آسانسورحرکت کردم.

دکمه آسانسور رو زدم تااز طبقه ششم به پایین بیاد.

باایستادن آسانسور پیاده شدم. ودوچرخه ام رو قفل کردم به جایِ همیشگیش رو درباز کردم و داخل رفتم.

تازه یادم اومد امروز چقدر فعالیت کردم و خسته شدم، چشم هام رو بستم و به دودقیقه نکشیده بیهوش شدم.

مَنگ به همه جا نگاه کردم هنوز اون صدای وحشت ناک بلند توی سرم می پیچید، انگار بغلِ گوشم جنگ شده بود.

هراسون باچشم های که ازشدت ترس ودلهره گردشده بود به

دانلود ریمیکس لعنت از امیر عباس گلاب

دنباله مرکز صدا گشتم که چشمم به میز عسلی بغل تختم افتاد.

_توکی وقت کردی آهنگ گوشی منو عوض کنی؟ ملیکافقط دعا کن دستم بهت نرسه!

و غرغرکنان به سمتِ دستشویی حرکت کردم.

درحال خشک کردن دست و صورتم بودم و به سمت آشپزخونه می رفتم که دیدم مامان پشتِ میزغذاخوری چهارنفری چوبی قهوای تیره که صندلی هاش تو رفتگیه کمی داشت که باعث راحتی بیشترمی شد، نشسته بود.

فکرشیطانی به سرم زد.

ازترس دو متر به هوا پرید و جیغ کوتاهی کشید.

درحالی که ازشدت خنده ام کم شده بود صندلی روبه رویِ مامان روبیرون کشیدم ونشستم.

_خیلی تو فکر بودی حالا به چی فکر می کردی؟صددفعه گفتم اینقدر فکر نکن موهات می ریزه، اون وقت بابا هم می ره یک زنه دیگه می گیره گوش نمی دی که!

بعدازگفتن حرفم نیشم رو باز کردم که با چشم غره ی غلیط مامان روبه رو شدم.

_حالا به چی فکر می کردی مامی؟

صاف نشست گرفته بهم زل زد:

__بابات امروز ناهار میاد خونه قرمه سبزی خوبه؟

به کتاب خونه ی بزرگم چشم دوختم و لبخند زدم.

بلندشدم و رمانی از توی قفسه کتاب خونه برداشتم و مشغول خوندن شدم باید فکری به حال خودم می کردم خسته شدم از بس بیکار تو خونه نشستم، باید یک کار پیدا کنم.

دوس دارم مستقل باشم و خودم یه کارخوب پیدا کنم که نیاز به هیچکس نداشته باشم حتی بابام.

یک نگاهی به ساعت گوشیم انداختم ساعت دو و نیم بود.

از روی تختم بلندشدم و به سمت پذیرایی رفتم.

چون آشپزخونه اُپن بود، به راحتی می تونست مامان رو ببینه.

آروم به سمتش رفتم و پریدم بغلش و ماچش کردم.

پیشونیم رو بوس کرد ولبخندی به چهره ام پاشید و لب زد:

با صدایِ مامان من وبابا به طرفش برگشتیم

بابا در حین حرف زدن مامان، من روازخودش دور کرد و از روی مبل بلند شد و در حالی که به سمت مامان می رفت

مامانم در حالی که لبخند می زد به بابا نگاه می کرد.

باصدای من مامان انگار از خواب بیدار بشه به خودش اومد و درحالی که لبش رو از خجالت گاز می گرفت زمزمه کرد:

بابا لبخندی به شرم مامان زد و زیر لب یک چیزی گفت که متوجه نشدم.

بیخیال وارد آشپزخونه شدم وبه مامان کمک کردم تا میز رو بچینه.

بعد خوردن ناهار و جمع و جور کردن آشپزخونه من و مامان به سمت بابا که درحال فوتبال نگاه کردن بود، رفتیم و کنارهم نشستیم.

چینی به ابروهام دادم و گفتم :

بابا هم مثل اینکه درموردِ یکی از پروژهاش به مشکل برخورده بود که مجبورشد برگرده شرکت.

گوشیم رو برداشتم و به متینه زنگ زدم به نسبت از ملیکاخانم تر بود؛ الان اگه به ملیکازنگ می زدم می خواست سه ساعت مخم رو بخوره.

به یک بوق نرسیده برداشت.

_سلامتی، اتفاقا می خواستم الان بهت زنگ بزنم بگم بریم بیرون حوصلم سررفته.

_پس زود حاضر شو به ملیکاهم زنگ بزن.

_خب خودت زنگ بزن بهش .

کش و قوسی به کمرم دادم.

و شروع کردم به آرایش کردن، پنکیک برنزه کننده ام رو زدم و بعد یک خط چشم نازک کشیدم تا چشم هام رو کشیده تر نشون بده.

یک روسریِ سفید که حاشیش آبی کاربنی بود و زمینش هم طرح های گلبهی بود، سرم کردم و ازدوطرف موهای

403 Forbiddenرمان کنت نعنایی jadid

بافته شدم رو بیرون انداختم.

به آسانسور نگاه کردم روی طبقه ششم بود و داشت پایین می اومد.

تارسیدم به پارکینگ در آسانسور باز شد.

بااخم بهم زل زده بود.

با همه ی نترس بودنم با دیدن عصبانیتش یکمی ترسیدم ولی به روی خودم نیاوردم و باهمون لبخندم بهش نگاه کردم.

به یک قدمی ام که رسید با صدایِ تقریبا بلندی گفت:

_به چی می خندی؟

باهمه ترسی که داشتم بااعتماد بنفس تو چشم هاش نگاه کردم و لبخندم به پوزخند تبدیل شد و گفتم:

_به تو

دیگه موندن رو جایز ندونستم تنه ی محکمی بهش زدم و رفتم سمت ماشینم و سوارشدم.

باسرعت می روندم اعصابم حسابی بهم ریخته بود، ضبط رو روشن کردم و آهنگ مورد علاقم رو پلی کردم.

و سعی کردم دیگه به اون پسره ی احمق فک نکنم و تمام حواسم رو به متن آهنگ بدم.

نگاهش کردم مثل همیشه خانوم و باوقار ولی به وقتش شیطون.

مانتومشکی کوتاه و ساده ولی شیک تنش بود که هیکله بی نقصش رو به نمایش گذاشته بود؛ شال آبی کمرنگ که گلهای برجسته همرنگش زیبایش رو دوچندان می کرد، شلوار مشکی که ازبغل روش نگین داشت تا بالا و کفشای لژمشکی.

متینه چهره جذابی داشت چشمهای قهوه ای روشن ابروهای بلند وقهوه ای، موهای قهوه ای تیره، بینی کشید و کمی بزرگ که به صورت استخوانی کشیدش می لومد و درآخر لبهای توپر و براومده.

_من نمیدونم من امشب فقط به شوق اینکه قراره مهمون ملیکاباشیم اومدم.

یک پورشه قرمز رنگ که دوتا پسر داغون سوارش بودن و بالبخندای چندشون نگاهمون می کردن، اصلا قیافشون به ماشینشون نمی خورد به این ها میخورد سوار پیکان جوانان گوجه ای شن.

که پسری که راننده بود برگشت سمت ما و باچشم های سبزه هیزش به متینه خیره شد و چشمکی حوالش کرد.

_به چی فکرمی کنی که قیافت واینجوری کردی؟

ازفکر بیرون اومدم جوری به سمتش چرخیدم که صدای ترق وتوروق گردنمو شنیدم.

_چنان اخم هات و کردی تو هم و دندون هات و روهم فشار می دادی که گفتم الانه که سکته کنی، حالا به چی فکر می کردی؟

برگشتم عقب ونگاهی بهش انداختم و گفتم :

اخم هاش روتوهم کشید وبه حالت قهر سلام کرد.

من و متینه نگاهی به انداختیم و لبخندخبیثی زدیم نمی دونه چه خوابی براش دیدیم.

اینجایکی ازبهترین رستورانایی تهران بود بابابعضی وقت ها قرارهذی کاریش رو اینجامی ذاشت.

به سمت میزه چهارنفره حرکت کردیم ونشستیم.

باورش برام سخت بود؛ آخه این ها چی بودن، یک بشقاب بزرگ سفید چندتا دونه هویج و کلم و کاهو توش بود و دورش هم یکم سس سفید بود این بیشترشبیه سالاد بود تا غذا، تازه اونم به این گرونی!

همونجوری بهت زده به بشقاب خودمون و ملیکا نگاه می کردیم که داشت با اشتها غذاش رو می خورد.

بابی میلی تمام با هویجای تو بشقاب مشغول بودم و باحرصی مشهود محکم می جویدمشون ک صدای خرچ خرچ شون زیر دندونام و حتی متینه که روبه روم نشسته بود، هم می تونست حس کنه.

متینه هم ناراضی کاهوی توی دهنش گذاشته بود و باابروهای چین خورده به دیگران نگاه می کرد.

سری تکون دادم و به رفتنش خیره شدم

که متینه با پاش محکم به ساق پام زد.

اومدم جوابش رو بدم که گوشیم شروع به زنگ زدن کرد، نگاهی

بایگانی‌های دانلود رمان های کوتاه عاشقانه ایرانی – کامل (مولیزی)

به گوشیم انداختم که دیدم ملیکاست

با عصبانیت قطع کردم و به متینه که کنجکاو نگاهم می کرد گفتم:

به گارسون اشاره کردم که حسابمون روبیاره؛ چشمم که به رقم خورد چشم هام از کاسه دراومد به ناچار حساب کردم و به سمت درحرکت کردیم.

ملیکارو دیدیم که به ماشین تیکه داده بود به سمتش یورش بردم که با خنده اون طرف ماشین رفت.

نگاهی به کیلومترشمار ماشین انداختم و باتعجب از سرعتم کاستم.

برگشتم ونیم نگاهی به ملیکا که سرشو از وسط دو صندلی جلو رد کرده بود و داشت نگاهم می کرد، کردم و گفتم:

_باشه بابا ببخشید به جبرانش براتون بستنی و آب میوه می خرم، هوم؟

کمی نرم تر شدم و نگاهی به متینه انداختم تا نظره اونم بدونم

_خوبه برو یجا یه شیرپسته بخوریم من هنوز گشنمه سیر نشدم با دوتا هویج و کلم که.

سری تکون دادم و به سمت بستنی فروشی خوشگلی که اکثرا باهم می رفتیم حرکت کردم.

_به من چه، چرا به متینه نمی گی؟

جفتشون به من نگاه کردند.

سینی رو برداشتم و تشکر کردم و برگشتم برم سمت بچه ها که چشم میخ پسری شد که از در اومد تو و داشت به سمت انتهای کافه می رفت.

فکر شیطانی به سرم زد سینی رو گذاشتم روی یکی از میزهای خالی اونجا و شیرپسته ای متینه رو برداشتم و به سمتش حرکت کردم.

به سرعتم افزودم تا باهاش برابربشم وقتی بهش رسیدم پام رو بند صندلی کناری کردم و خودم و هل دادم سمتش و لیوان ور کج کردم.

در صدم ثانیه تموم هیکلش با شیرپسته یکی شد و لیوان به پایین سقوط کرد و باصدای بدی شکست.

به یکباره سکوت عجیبی محیط رو فرا گرفت.

چتر تزئینی که برای روی شیر پسته بود، به شونه ای لباسش گیر کرده بود.

توی پارکینگ به لباسهایش دقت نکرده بودم ولی حالا زیر حجمی از شیر هم خوشتیپ بنظر می رسید.

انگار تازه به خودش اومده باشه باصدای که از شدت خشم می لرزید گفت:

_من کاری نکردم تو خوردی به من.

باصدای که سعی می کرد زیاد بلند نباشه ولی هنوز هم ولوم صداش وطرز نگاه کردنش به طرز عجاز انگیزی وهم را در آدم به غلیان در می آورد گفت:

_دختره ی عوضی کله هیکلم و به گند کشیدی طلب کارم هستی؟

_اولا عوضی خودتی و هفت جد وآبادت، دوما کل هیکل تو خودش به گند کشیده شده بود نیازی به من نبود.

با عصبانیت قدمی به سمتم برداشت

4- لطفا در نظرات خود از توهین به نویسنده و بکاربردن الفاظ زشت خودداری کنید.

5- لطفا نظرات به نحوی باشد که به دیگران کمک کند.

nhkg,n رمان کنت نعنایی

شایدنگاه اولت که پرغرور بود مرا به دام انداخت،یا شاید نگاه عاشقانه ات مرا ازخود بیخودکرد، فقط می دانم! من اسیر چشمان سیاه تو شدم. تو چه؟مرا دوست داری؟ یا فقط بازیچه ای برای هوسهایت هستم.

.توجه: لطفا در صورتی که این رمان دارای محتوای غیر اخلاقی بوده و یا شما صاحب این اثر بوده و از پخش آن رضایت ندارید، لطفا از طریق کامنت همین پست ما رو مطلع کنید. با تشکر

دانلود رمان مومیایی

حمیرا

امیر تتلو

شایدنگاه اولت که پرغروربودمرابه دام انداخت یاشایدنگاه عاشقانه ات مراازخودبیخودکرد. نمی دانم! فقط می دانم من اسیرچشمان سیاه توشده ام. تو چه؟مرادوست داری؟ یافقط بازیچه ایِ برای

بازگشت به نسخه‌ی اصلی